بچه که بودیم بچه بودیم اما آرزوهایمان بزرگ بود. مثل آرزوی بچه ای که می خواست دکتر شود تا بچه های روستا طعم درد رانچشند یا بچه ی دست فروش سر چهارراه که آرزو می کرد ای کاش آنقدر پول داشت که توی ماشین های شاسی بلند توی خیابون های تهرون به بچه های دست فروش کمک میکرد و شاید بچه هایی که همیشه طعم سکوت واجاره نشینی زیردندون های شیری شون هست آرزو کنند که مهندس بشن و برای خودشون از همون ویلاهای 180میلیاردی!!!!! شمال تهرون بسازند. امشب شب آرزوهاست و تو هنوز فرصت داری که به بهترین آرزوهات فکرکنی.
فکرکن!شاید امشب آرزو کردی که ویلایت بزرگتر شود. شاید هم آرزو کردی مدل ماشین خارجی ات چند مدل از ماشین همکارت ترقی کند و شاید هم سفر خارجه ات زودتر انجام شود.
نمی دانم...
اما به یاد دارم، داستان مادری را که نیمه شبها اول برای خلق دعا می کرد بعد برای اهل خانه. حتما فکر میکنی آنقدر پول وشهرت داشت که نیازی به دعا نداشت. نه!!
مادر به قدر حاجت داشت اما شهرت داشت.شهره ی شهر بود به دخت رسول وحی!
امشب به یاد آن مادری که قول داده برای ما هم مادری کند برای قلب کوچک پسر بچه ای دعا کنیم که ماه ها است لباس های سفید بیمارستان برایش رخت عزا شده. امشب برای کسانی که صدای سرفه هایشان بلند است مثل صدای دستگاه تنفس مصنوعی شان اما شاید آنقدر بلند نیست که همسایه شان ازحال آانان بی خبر است هم دعاکنیم. امشب برای امام خوبی ها دعا کنیم که اوبرای تک تک ما دعا میکند.
چه خدای عاشقی که گناه می خرد وبهشت می فروشدو نازبنده می کشد ودر اوج لطف امشب...
نوشته شده در تاریخ
پنج شنبه 90 خرداد 19 توسط
خانم حق جو