سفارش تبلیغ
صبا ویژن

                          


 

1- چهار سال قبل در  چنین روزی اولین نوشته وبلاگ حق جو قدم به دنیای مجازی نهاد و از آن روز تا به حالا گرچه فراز و فرودش بسیار بوده اما به لطف خدا مسیرش متغیر نبوده!

2- یه جایی نوشته بود: «نوشتن یه جور خودنمائیه! یه جور خودبینی!». اگر اینطوریه که وای به حالمان! به دیواری تکیه کرده ایم که در حال فروپاشیه! اگر رضای خدا را با رضایت از خود یا کف و سوت های فلانی، معامله کرده ایم که سخت بازنده ایم. ما در اینجا سعیمان بر این بوده که تلاشمان تنها از روی وظیفه بوده باشد و در جهت رضای حضرت حق؛ و اگر ذره ای از این دایره خارج شده ایم همینجا توبه می کنیم!

3- زندگی کوتاه این وبلاگ تا کنون پر بوده است از حوادث تلخ و شیرین. از فتنه تلخ و مفلوک 88 گرفته تا دومینوی شیرین پیروزی اسلام گرایان در خاورمیانه، از جریان انحرافی تا شکست اسرائیل در نبرد 22 روزه. شاهد افول آنهایی بودیم که روزی فخر نظام اسلامی بودند و امروز ننگ آن! آنهایی را دیدیم که روزی سردار سازندگی بودند و بعدها شدند مسئول تخریب نظام و فرزندانشان هم شدند نان رسان فتنه! ایستادگی کسی در مقابل فرمان ولی امرش را دیدیم که روز تنفیض حکمش دست رهبرش را بوسیده بود! جیره خوری کسی از فتنه را دیدیم که خودش زمانی فرمانده سپاه بوده!... و همه اینها اتفاق افتاد تا ما بفهمیم امثال طلحه و زبیر، افسانه و مخصوص کتاب های تاریخی نیستند، بلکه اینها روحشان در تمام تاریخ جاریست!
اما همه اینها یه طرف! یک نفره شروع شدن و دو نفره شدن وبلاگ یه طرف!

4- خدا را شکر تماشاگر فتنه نبودیم! نه نان خور فتنه بودیم و نه نان رسان فتنه! خدا را شکر، اگر شاهد شعله ور شدن شعله های پلید فتنه بودیم، بر باد رفتن خاکستر آن را نیز نظاره گر بودیم! خدا را شکر که قطره ای بودیم از سیل خروشان 9دی. خدا را شکر در این آزمون سربلند بودیم و خدا بصیرتی عنایت کند تا در آزمون های بعدی نیز این چنین باشیم...

5- گر چه عمده مطالب نوشته های آقای حق جو، طعم سیاست دارد ولیکن سیاست نوشته های کسی است که تفکرش فلسفیست! فرض کنید سیاست برآمده از فلسفه! اما باز خیلی دوست دارم بیشتر پیرامون فلسفه و کلام بنویسم، ان شا الله که خدا یاری کند...

در جشن تولد چهار سالگی این وبلاگ، خواستیم شمعی بگذاریم بر روی کیکی پانصد کیلویی که پذیرای همه شما باشیم، اما گفتیم شاید بعضی ها قندشان بالا باشد و نتوانند بخورند... گفتیم این صلوات را می گذاریم اینجا که همه شما و ما از آن بهره مند شویم (به قول ما اصفهانی الاصل ها اقتصادی تر هم هست!!)

صلوات

آقا و خانم حق جو






نوشته شده در تاریخ جمعه 91 تیر 30 توسط حق جو



-عکس/ دستان گرم قذافی و اوباما
-عکس/قذافی و علامت مورد علاقه سبزها 

-مشائی:اگر چیزی فهمیده نشود، وجود ندارد 

سلام به آشنایان قدیمی و جدید؛
اونایی که از قدیم تر ها به این وبلاگ سر می زدن متوجه شدن که تقریبا یه مدتیه اینجا دیرتر به روز می شه، تازه اون قوت قبل رو نداره (البته به غیر از دو تا مطلب خانوم حق جو!) . شاید بعضی ها فکر کردن من از دنیای مجازی زده شدم .
اما حقیقت ماجرا اینه که این مدتی که کمتر بودم اندر عوالم کنکور ارشد سیر می کردم.برخی حوادث مخصا انقلاب اخیر کشور های به ظاهر مسلمان و وقایعی مثل ادامه سکوت هاشمی در برابر جریان فتنه عمیقا قلقلکم می داد تا دست قلم بشم ولی چون از اول تصمیم گرفته بودم تو این چند ماه خیلی خدمو مشغول این مسائل نکنم از کنارشون می گذشتم .
اگر از احوالات کنکور ارشدمان خواسته باشید باید بگویم که بعدا خواهم گفت چون رمز و رازها در این زمینه بسیارند! یکیش اینه که من تو کنکور فلسفه اسلامی شرکت کردم...(این یه کم رو گفتم تا فعلا تو خماریش بمونی، بقیش رو هم بعدا می گم)
اما وبلاگ؛ اومدم دوباره صفت و سخت پاش وایسم. چون معتقدم وظیفه دارم و داریم پرچم حق را در فضائی که عموما مسموم به تفکرات الحادی و یا اسلام آمریکائیست پا برجا نگه داریم.


پس برای شروعی دوباره: یاعلی...






نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89 اسفند 5 توسط حق جو



 

- یه مدت نسبتا طولانی نبودم–خیلی سرم شلوغ بود- رفته بودم نصف دینم رو کامل کنم!

- امیدوارم در آینده نزدیک خانم حق جو هم برای این وبلاگ بنویسه (حداقل ادبیاتش خیلی بهتر از منه)

- قبل از اینکه وبلاگ نویسی رو شروع کنم با خودم می گفتم یعنی میشه یه روزی مجموع بازدیدهای وبلاگ من مثل فلان وبلاگ 5 رقمی بشه ، حالا که شده می گم یعنی می شه یه روزی مثل فلان وبلاگ دیگه 6 رقمی بشه! دنیا همینه دیگه ، ته نداره!!

- از دست محسن رضایی و تابناک!هر کاری می کنن که ... اینو بخونین:
حمایت انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی مقیم فیلیپین!!! از نامه محسن رضائی به رهبر انقلاب.

- وقتی قبض تلفنتون رکورد میزنه و از صد هزار تومن بیشتر میاد...
- وقتی قبض موبایلت یکهو دو برابر می یاد...
- وقتی دو دوتایت می شود 5تا(یک سیب را خدا یواشکی در سبدت گذاشته!) بر خلاف قبلا که دو دو تایت می شد 3تا(یک سیب را شیطان یواشکی از سبدت برداشته بود!!)...
- وقتی احساس می کنی باید محکم تر از همیشه باشی چون حالا دیگه یکی دیگه هم به تو تکیه کرده...
- وقتی سر کلاس اعصابت داغونه که چرا نمی تونی فرکانس قطع پائین یه تقویت کننده دیفرانسیلی رو بدست بیاری و با یه پیامکش (سوم شخص مفرد مونث!!) غمهاتو فراموش می کنی...
- وقتی همه تو را پخته تر از قبل می دانند (حتی بعضی معتقدند که تو کاملا سوخته ای!!!)...
- وقتی حساب دخل و خرجت از همیشه بهتر جور می شه (احتمالا مربوط به اون یه سیبی باشه که خدا یواشکی تو سبدت گذاشته)...
- وقتی زیر فشارهایی چند برابر آنچه در قبل تو را می شکست نمی شکنی ...
- وقتی احساس می کنی علی رغم اینکه مدتی است فرصت نکرده ای کمیل بخوانی ولی خدا از همیشه به تو نزدیکتر است ...
- وقتی ....

و همه این ها یعنی تو به درد شیرین (و لاعلاجی!) به نام تاهل دچار گشته ای!!!






نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 اسفند 24 توسط حق جو
طبقه بندی: شخصی



کلی آدم تعیلاتشون رو اومده بودند خاک ببینن! خاک همون خاک همه جا بود ولی روح داشت ، باهات حرف می زد و می شد باهاش حرف بزنی !

کلی آدم یکی از عزیزترین چیزای هر ایرانی (همون کارت سوخت خودمون!) رو داشتند می سوزوندن ! یه نیم روز راه طی می کردند تا از طلائیه برن شلمچه ، یه نیم روز دیگه از دوکوهه به فکه و...! شب ها خیابان های خرمشهر و اهواز و ... پر بود از چادرهای مسافرتی که چسبیده به هم در کنار خیابون بر پا شده بودن و در آنها کنسرو یا نان و پنیر سرو می شد!! آب و هوای اونجا «گرم وخشک و خاکی» بود !

لباسهای مردم اکثرا خاکی بود ! و صورتهاشان سوخته و کمی سیاه شده بود و من فکر می کنم یا از اثر شرم بوده یا اینکه به آن علت است که بیش از همیشه در معرض نور بوده اند!(و هر دو حالت زیباست)

اونجا داستان آدمایی رو شنیدیم که یکیشون دکتر بوده ، یکی بقال؛ یکی رتبه یک کنکور شده بوده و یکی ... وهمه در کنار هم و یک رنگ (خاکی! من عاشق این رنگ و آدمای به این رنگ شدم!) و یک جهت (الله!) ایستادند و نمردند!( وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ) وزنده الهی شدند .

اونجا آدم اول احساس حقارت می کرد به خاطر بزرگی اونهایی که مثلا رفته بودیم یادمانشون !(آخه اونا که نیاز به یاد کردن ما ندارن ، این ماییم که با یادشون حیات می گیریم و محتاج اینیم که اونا یادمون کنن) ولی بعد که سرنوشت اونا رو می شنوه می بینه اونا هم یه زمانی مثل ما بودن ولی ... بعد با خودش یه تصمیمایی می گیره که احساس می کنه داره شبیه اونا می شه! (البته اکثرا تو راه برگشت وقتی از نور دور می شن اکثرا تصمیماتشون رو یادشون می ره ، لااقل من که اینطوری بودم!)

 

برای اونایی که خودشون گل رو بو نکردن چه طور می شه با کلمات گفت که چقدر گل خوشبوست !






نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 فروردین 16 توسط حق جو



انا لله و انا الیه راجعون

ده سال گذشت !

امروز ییهو یاد این جمله افتادم: «هَپتِ ،هپتِ ،هپتاد و هپت» . یادش به خیر فَ فَ و ...! باورت میشه ده سال گذشت ؟! اصلاً باورم نمی شد ، انگارهمین دیروز بود که دهن همه ی بچه ها افتاده بود : «هَپتِ ،هپتِ ،هپتاد وهپت»

می دونی ! ده سال یعنی یه قسمت عمده از زندگی آدم ! به چی گذشت ؟ اصلا کی گذشت که من نفهمیدم ؟!!

با خودم فکر کردم تو این ده سال چی کارا کردم؟ گُلِ زندگی من بوده دیگه ! نوجوانی و اوایل جوانی .

این ده سال گذشت و بقیه اش هم می گذره . گریزی از اون نیست ، در هر صورت می گذره ، مهم اینه که چطور بگذره !

 

 

زندگی خیلی از ما یه جورایی مثل این سریال تکراریه ! با هم ببینیم (اِ ببخشید بخونیم ) :

سکانس اول(7/7/77) :

 هَپتِ ،هپتِ ،هپتاد وهپت

سکانس دوم(7/7/87) :

هَپتِ ،هپتِ ،هشتاد وهپت ! آی خدا ده سال گذشت ! اگه می شد ده سال برگردم عقب اونوقت می تونستم همه چیز رو عوض کنم ! یه کاری می کردم که ....

سکانس سوم(7/7/97) :

هَپتِ ،هپتِ ،نود و هپت ! آی خدا ده سال گذشت ! اگه می شد ده سال برگردم عقب اونوقت می تونستم همه چیز رو عوض کنم ! یه کاری می کردم که ....

.

.

.

        «امروز همان دیروز فرداست !»

پی نوشت :

سوره مومنون آیات 112 تا 115

قَالَ کَمْ لَبِثْتُمْ فِی الْأَرْضِ عَدَدَ سِنِینَ    ((خداوند) مى‏گوید: «چند سال در روى زمین توقّف کردید؟»)

قَالُوا لَبِثْنَا یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ فَاسْأَلْ الْعَادِّینَ  (در پاسخ) مى‏گویند: «تنها به اندازه یک روز، یا قسمتى از یک روز! از آنها که مى‏توانند بشمارند بپرس!»

قَالَ إِن لَّبِثْتُمْ إِلَّا قَلِیلًا لَّوْ أَنَّکُمْ کُنتُمْ تَعْلَمُونَ   مى‏گوید: «(آرى،) شما مقدار کمى توقّف نمودید اگر مى‏دانستید!»

أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکُمْ عَبَثًا وَأَنَّکُمْ إِلَیْنَا لَا تُرْجَعُونَ  آیا گمان کردید شما را بیهوده آفریده‏ایم، و بسوى ما باز نمى‏گردید؟

 

بدون شرح!!!!

 

 

 






نوشته شده در تاریخ جمعه 87 مهر 5 توسط حق جو
طبقه بندی: دل نوشته