سفارش تبلیغ
صبا ویژن

                          


امشب دلم هوای حرمت را کرده، هوای گنبد طلا، هوای پرچم سبزش

امشب دلم هوای خدامت را هم کرده،امشب دلم می خواهد به پابوست بیایم وسلام بدهم ویک دل سیر حرمت رابه تماشا بنشینم.امشب دلم برای حرمت،نه! برای خودت تنگ شده است.امشب دلم چه بی قراری می کندبرای دانه دادن به کفترهایت،امشب دلم چه بی شکیب است برای آب خوردن از صحن سقاخانه ات...

امشب یاد آن شبی کردم که دل بریده از همه عالم دست دردست دلم راهی حرمت شدم...

یادت می آید آن شب زن سیاه پوستی راکه اشک هایش از جنس بلور بودند و از توحاجت می خواست.به یاد داری آن پسر بچه ای که روی ویلچر سرش را کج گرفته بود و به پنجره ی فولادت زل زده بود.شاید فکر میکرد این همه آدم دراین ظلمت شب چه چیز را طواف می کنند؟!!شاید می اندیشید قفل هایی که به ضریحت بسته شده اند چگونه باز می شوند؟وشاید...

و شاید به پاهای فلج شده اش نگاه کرد وآرزو کرد که ای کاش می توانست مانند بقیه بچه ها در صحنت بدود وبا کبوترها بازی کند.

خاطرت هست زنی که صدای شیونش صحنت را روی سرش گذاشته بود.فکر میکنم مادرهمان کودک بود ،اما نمی دانم چه شد که آرام گرفت.شاید، نه حتما توارامش کردی...

شاید دعای ان کودک مستجاب شد ،چون هجوم زائر بود که پیراهن آن پسربچه رابه چشم وقلب می مالیدند.اما او آرام نداشت و خیره به جایی شده بود. انگارچشم هایش کسی رابدرقه می کرد.شاید توآمده بودی اماچرا من ندیدمت...

آنشب چه قدر از خودم خجالت کشیدم، چه قدر از توشرم کردم .آنشب دلم را به دست کبوترها سپردم وبرای دلهای تنگ زائرهایت دعاکردم.

یا ضامن آهو...

امشب چشم پرنیاز مرا وعده ی دیدار عطا کن.

امشب دست دلم رابگیر ومرا زائرحریم پرحرمتت کن.

السلام علیکم ورحمه الله وبرکاته.






نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89 بهمن 14 توسط خانم حق جو