سفارش تبلیغ
صبا ویژن

                          


این مطلب را دوست و برادر بسیار عزیزم "محسن مهدوی فر" به عنوان تکه ای از یک کتاب برایم ارسال کرده که چون به نظرم خیلی زیبا آمد، کپ زدم:

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند : پاریس خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود. گفتم حرف اش را هم نزنید. بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمیدهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمیدانند...
 
--------------
"من نوشت" از روی کتاب خدا: عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم .و الله یعلم و انتم لا تعلمون (بقره 216) {چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیرشما در آن بوده وچه بسا چیزی را دوست دارید و در واقع برای شما شر است، خداوند(به مصلحت شما) داناست و شما نمیدانید!}





نوشته شده در تاریخ شنبه 90 آبان 14 توسط حق جو