سفارش تبلیغ
صبا ویژن

                          


یکی دو هفته ای می شد که از درس وکنکور ارشد نفس راحت کشیده بودیم که همسرم به عنوان  هدیه برایم کتاب دختر شینا را خریده بود وبه من هدیه داد.یکی دو روزی بود که کتاب به دستم رسیده بود ،قدم خیر همه ی زندگی من شده بود.اخلاقم ،رفتارم،فکرم،وحتی تصمیمم.

بااینکه خودم بچه نداشتم اما حضور بچه های قدم خیر رادر خانه ام احساس می کردم.باآنها غذا می خوردم ،بازی می کردم .حتی با مادرشان،قدم خیر،نگران صمدش بودم.

قدم خیر می خندید ومن هم از ته دل می خندیدم،او گریه می کرد ومن هم انگار واقعا صمدم را از دست داده بودم و با او می سوختم.

انگار که دوباره زمان جنگ است ومن به زمان های قدیم بر گشتم.کتاب که تمام شدمن هم دوباره به سال 91برگشتم ،بایک دنیا دوستی قدم خیر.

احساس می کردم دوستی من با قدم خیر تنها دوستی است که نه از جنس ریا بود ونه پول،قدم خیر ازجنس خدابود وشهدا.

وامروز ای کاش می شد دوباره دیدش،دوباره از او شنید،امااو رفته است به پیش کسی که می گفت هیچ وقت برای من نبود،همیشه برای مردم بود حتی در تشییع جنازه اش هم جلوتر از من بود ومن در حسرت همیشگی وجود پراز وجودش...

قسمتی ازکتاب دختر شینا

 راننده آمبولانس را گم کرد،لحظه ی آخرهم ،از هم دور بودیم.دلم تنگ بود.یک عالمه حرف نگفته داشتم.می خواستم بعد از9سال،حرف های دلم را بزنم.می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم.بگویم چه شبها وروزها از دوری اش اشک ریختم.می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.

به باغ بهشت که رسیدیم،دویدم.گفتم می خواهم حرف های آخرم رابه او بگویم.چه جمعیتی آمده بود.تا رسیدم،تابوت روی دست های مردم به حرکت در آمد.دنبالش دویدم.دیدم تابوت آن جلو بود ومنتظر نماز.ایستادم توی صف.بعداز نماز ،صمد دوباره روی دستها به حرکت در آمد.همیشه مال مردم بود.داشتند می بردندش؛بدون غسل وکفن،با همان لباس سبز وقشنگ.گفتم بچه هایم رابیاورید.این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند.بگذارید ببینند بابایشان رفته ودیگر بر نمی گردد...(نوشته شده توسط خانم حق جو)






نوشته شده در تاریخ شنبه 91 اسفند 26 توسط حق جو